ساخت وبلاگ کپلمساخت وبلاگ کپلم، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره
پیوند اسمونیمونپیوند اسمونیمون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
زیر یه سقف عشقولانهزیر یه سقف عشقولانه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
بابای محمد عرفانبابای محمد عرفان، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
مامان محمد عرفانمامان محمد عرفان، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آقا محمد عرفان ماآقا محمد عرفان ما، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

mohammaderfan94

نوروز فاطمی

یاس با نسیم هم پرپر میشود،                                     چه حاجت به تازیانه و غلاف شمشیر؟ اولین سال با هم بودنمون مبارک عسله مامان. امسال ساله آقا بزه است عزیزم و شما تو سال بز دنیا میای. امسال تحویل سال مقارن شد با دهه فاطمیه،امیدوارم فاطمی باشیم و فاطمی بمونیم. ایشااله آخرین سال غیب آقا امام زمان باشه. سال جدید با اومدن قند عسلم زندگی منم جدید میشه ، چقد واسه اومدنت لحظه شماری میکنم عشقم. دوووست دارم قند عسلم.   ...
5 فروردين 1394

سالی که گذشت

سالی که نکوست از بهارش پیداست و تو بهار امسال منی یک سال با خوب و بدش گذشت،یک سال به عمرم اضافه شد،یک سال با تجربه تر شدم . امسال سال خوبی بود میتونست سال بدی باشه ولی ساله خوبی بود . میتونست اونقد بد اشه که بابام پیشمون نباشه ،میتونست بد باشه و تو در وجودم نباشی . امسال در تاریخ 93/3/31 اخرین شب از شبهای خرداد بابای نازنین من دچار حمله قلبی و ایست قلبی شد ولی با نگاه مهربون خدا و تلاش دکترا بابام برگشت پیشمون،و چند مدت بعدش برای چک آپ گذاشتن باطری برای قلبشون دوباره دچار ایست قلبی شد ولی خدا همچنان به ما لبخند میزد خدا به ما اخم نکرد و بابام دوباره برگشت پیشمون و بی تکیه گاه نشدیم . قند عسلم تو عزیزی ،شیرینی،قسم...
27 اسفند 1393

عکس های شازده کوچولوی من

سلام گلابی مامان . مامان خانوم تنبل شما بالاخره اولین عکس های شما رو آماده کرده بزاره وبلاگت. من عکس های شما رو از زمان سونوی غربالگریتون آماده کردم عشقم. اینم عکس در تاریخ  93/8/20 و در هفته ی 12 و 5 روزگی شما گرفته شده. اینم سونوی غربالگری دومی گل پسرم در تاریخ 93/10/15 و در  هفته ی 20 و یک روزگی شما گرفته شده: و اینم آخرین عکس از شما در سال 93 که در تاریخ 93/12/11  در هفته 28 و یک روزگی شما گرفته شد: اینم از عکس آخرین سونو تا الان  بالاخره موفق شدم   ...
27 اسفند 1393

اندراحوالات این روزها

کنجد مامان سلام. این روزا حال هر دوی ما خوبه شما همچنان تو همون یه ریزه جا  شیطنت میکنی و من تو دلم قند آب میشه و ذووق میکنم. این روزا که نزدیک روزای بهاره مامانتم مشغول خونه تکونیه و کلی کارای دیگه. البته همه ی اینکارا رو یشتر آقای پدر و نظارت و یک مقدار هم مشارکت مادر خانومی انجام میشه ولی نمیدونم چرا تموم نمیشه. ...
24 اسفند 1393

30 هفتگی

فسقل مامان من و شما امروز وارد هفته ی سی ام شدیم. آخرین هفته ی سال متقارن شده با اخرین هفته از هفت ماهگی من و شما. امیدوارم پسر گلی باشی و هفته چهلم تشریف بیاری(البته گلی گل تر باشی ) قند عسلم میدونم خیلی دیر آپ میکنم به بزرگی خودت ببخش این چند وقت شما خیلی شیطون شدید اینقد تکون تکون میخوری که من در عجبم تو اون جای تنگ چطوری وول میخوری خدا به داد برسه اومدی بیرون میخوای چیکار کنی تو اینهمه جا البته من عاشقتم همه جوره،هرچقد دلت میخواد شیطونی کن قند عسل مامان. نمیدونم وقتی بیای بیرون چقد واسه این حرکتای شیرینت تو دلم ،دلتنگ بشم. مامان جونت تو هفته ی بیست و هشتم رفت بندرعباس و دکتر جدید. دوباره آزمایش کبدی،نوار قل...
23 اسفند 1393

عاشقانه ای برای آقای پدر

اومدنت دنیامو واسم بزرگ تر و رنگی تر کردی  وقتی دستاتو میگیرم میشم پراز حس قشنگ پرواز کردن خیلی سختی کشیدیم تا بهم رسیدیم ، ازخدا شاکرم که تورو مرد زندگیم کرد... مردی که باتمام وجودم دوستش دارم و مثه پروانه دورش میگردم  عبداله جونم بودنت درکنار من آرامشه ، پراز امنیته، پراز شادیه ...... خوشحالم  که پسرم پدری مثه توداره وهمیشه میتونه ازداشتن همچین پدری سرش بالا باشه تمام این 9ماه کنارم بودی و تنهام نذاشتی....هرسختی کشیدم هردردی کشیدم همیشه پیشم بودی  غرغرهای منو گوش کردی و دم نزدی  عصبانیتهای منو تحمل کردی و به روی خودت نیوردی شبهایی که تاصبح دردکشیدم و بامن بیدارمیموندی و فقط بهم آرامش میدا...
20 اسفند 1393

مادرانه

سلام فسقل مامان . خیلی وقته میخوام بیام و اینجا و کلی باهات حرف بزنم ولی امان از کارهای اداره و        خونه تکونی  ولی امروز تصمیم گرفتم بالاخره بیام وباهات صحبت کنم قندعسلم . زندگی مامان تو دلم خیلی حرف بود ولی الان همه ی کلمات و گم کردم یعنی نمیدونم از کجا شروع کنم . بزار از خودم و بابایی شروع کنم . من و بابا خیلیییییییییی وقت پیشا دلمون به هم گره خورد خیلی اتفاقای خوب و بد افتاد ولی درست وقتی که هیچکس فکرش و نمیکرد دستای من وبابایی جونت یکی بشن ما دستامون مثل دلامون با هم یکی شد . میخوام بدونی من وبابایی خیلی سخت همدیگر  بدست اوردیم خیلی حرفا شنیدیم خیلی رنجش ها از کسایی که توقع نداشت...
19 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به mohammaderfan94 می باشد