روزشمار جریانات زایمانم و تولد پسرم
در این پست همه ی جریانات این چند مدته که نبودم و با قید تاریخ مینویسم ببخشید مامانی که دیر آپ کردم:
اردیبهشت:
من از پارسیان رفتم بندرعباس که پیش خانوادم باشم برای زایمان.
همون روز عصر رفتم سونو و دکتر گفت شما رو پا تشریف دارید.
کل این هفته رو میرفتم مطب تا دکتر سونویی که من روز شنبه انجام داده بودم وببینه و تکلیف من مشخص بشه اخه با شرایط شما دیگه امکان زایمان طبیعی نبود و مامان شجاعت بشدت از سزارین میترسید.
اما دکتر من و نمیدید و مدام بهانه میاورد که وقت ندارم و در همین گیر ودار خیلی اتفاقی با دکتری دیگه آشنا شدم به نام خانوم دکتر مهرانگیز امیری که همسایه ی مامانم اینا بود و ایشون شدن دکتر من برای زایمانم..
اردیبهشت:
فکر میکردم برای اخرین بار رفتم سونو اما قند عسل رو پا بود و احتمالا سزارین بشم دکتر گفت یک هفته ی دیگه سونو رو تکرار کن.
اردیبهشت:
لباسایی که قرار شده ببریم بیمارستان و تنت کنیم و شستیم اونم با ماشین لباسشویی خودت قربونت بشم که همه چیت فندقی و ریزه میزست.
اردیبشهت:
برای آخرین بار رفتم سونو شاااید قند عسل مامان چرخیده باشه و من واز استرس سزارین رهانیده باشه اما قند عسل مامان خیلی شیک و مجلسی رو پا نشستی و اصلا دوست نداری پرستیژه مهندسیتون بهم بخوره.
و امروز دکتر برای روز سه شنبه وقت سزارین داد.
امشب همه ی لباسای سایز صفر و شستیم همه چیز برای اومدنت امادست.
امشب با بهترین دوستام لیلا جون و غزل جون رفتیم بیرون،آخرین مهمونی بدون تو بود ،آخرین دور همی من و دوستام بدون تو.
اردیبهشت:
بالاخره به روز اخر رسیدیم.
نه ماه با هم بودیم ، سختی های شیرینی کشیدم ،از خارش همه ی بدنم، تا حالت تهوع های بدون بالا آوردن و بعدش با بالا آوردن های شدید تا روز آخر (حتی روز آخر)،اما همه ی اینا گذشت میدونم خیلی زود دلم برای تکونایی که تو دلم میخوردی تنگ میشه ،خیلی زود دلم واسه صدای قلبت از میون اونهمه هیاهوی توی دلم که از دستگاه ÷خش میشد تنگ میشه،و میدونم که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و بکنم دلم واسه لباس های ریزه میزت که همش فکر میکنم برات کوچیکن و ته دلم میدونم که امکان داره برات بزرگ هم باشه تنگ میشه .
امروز همه چیز بدون تو آخرین روزه ،آخرین صبحی که بدون تو آغاز میشه و آخرین شبی که بدون تو پایان میپذیره.
تو زیباترین حس دنیایی ، حسی که هیچکدوم از بچه های دیگم بهم نمیدن تو اولین فرشته ی اسمونی هستی که با زمینی شدنت به من حس مادر شدن میدی حسی که خاص خودته .
امروز تصمیم گرفتم روز آخری همه ی لباسای قد عروسکت و اتو کنم الهی فدای دست و پای کوچولوت بشم.
اردیبهشت:
نمیدونم چرا همه میگن درازترین شب سال شب یلداست ، درازترین شب سال دیشب بود، آخرین شب من و تو،آخرین شبی که تو دلم وول میخوردی و من لذت میبردم.
به هر سختی که بود صبح شد چه سختی دلپذیری ،چه صبح دل انگیزی،چه صبح پر استرسی.
با مامانم و داداشم و بابا جونت رفتیم بیمارستان امام رضا اونم ساعت 6صبح.
اونجا با پارتی بازی دوست عزیزمون خانم ابوالحسنی خیلی زود کارای پذیرش انجام شد ، من و مامانم رفتیم قسمت آماده شدن اونجا بهم لباس دادن و من برای اولین بار لباس اتاق عمل و پوشیدم ،ذوق اومدن تورو داشتم ولی خب استرس هم داشتم،بعد از لباس پوشیدن نوبت اماده کردن پزشکی من بود ،تو یه اتاق دیگه سرم بهم زدن و دوباره رفتیم تو ساختمان اصلی بیمارستان واسه اتاق عمل، من و بردن اتاق عمل و بعد از استریل کردن شکمم یه پارچه کشیدن جلوم ،احساس میکردم از ترس صدای ضربان قلبم و میشنم،دکتر بیهوشی که اومد بهش گفتم تورو خدا من و زودتر بیهوش کنید دارم سکته میکنم از ترس .
(مامانت خیلی شجاعه فقط یکم میخواست از ترس سکته کنه)
پرستار یه چیزی گذاشت دم دهنم دوبار توش نفس کشیدم از بوش حالم بد شد پسش زدم و عق زدم خود دکتر بلافاصله اومد و دوباره گذاشت جلو دهنم و اصلا یادم نیست چی شد فکر کنم نفس هم نکشیدم و رفتم تو یه خواب عمییق .
وقتی بهوش اومدم فقط نگران تو بودم ، اولین کسی که اومد پیشم بابات بودو فقط یادمه بهش میگفتم بچم سالمه ،اما بازم یادم نمیاد بابات چی بهم میگفت عزیزم،چشمام تار میدید، وقتی بردنم تو اتاق و خواستم ببینمت خیلی تلاش کردم واضح ببینمت ولی بازم تار میدیدم،یادم نمیاد اولین بار که دیدمت چه شکلی بودی اثر مورفین و داروها اجازه ی هوشیاری بهم نمیداد،همونقدم که محو میدیدمت انگار دنیارو بهم دادن هرچی درد بود یادم رفت،معجزه رخ داده بود و تو در اغوشم بودی شیرینترین معجزه ی خدا.دوست داشتم سر تا پات و ببوسم
شما تو بیمارستان هرکاری کردیم شیر نخوردی ،گریه میکردی ولی شیر نمیخوردی دیگه یذره یذره با قاشق میریختیم تو دهنت.
تا ظهر عکاس اومد و از شما عکس های هنری گرفت.
شب تا صبح بیدار بودم نمیدونم چرا با تزریق اونهمه مورفین که با پمپ ضد درد به بدنم وارد میشد یک لحظه خوابم نمیبرد ،نمیتونستم چشم ازت بردارم،تا اینکه دم دمای صبح من و خالم تونستیم یک ساعتی بخوابیم،همه ی اون لحظات از ته دلم برای سلامتی تو و دادن یه نعمت مثل تو به خالم دعا کردم.(انشاالله همه ی زنایی که ارزوی مادر شدن دارن دامنشون سبز بشه )
اردیبهشت:
ظهر چهارشنبه از بیمارستان مرخص شدیم و موقعی که میخواستیم بریم خونه سر راه شما رو بردیم زیارت آقا سید مظفر برادر امام رضا انشاالله همیشه آقا پشت و پناهت باشه عزیزم.
عصر برای اولین بار شمارو حموم دادیم ، و من بخاطر درد شدیدی که داشتم اولین حمومت و از دست دادم، اما دایی جونت ازت عکس گرفت تا من این لحظه هارو بتونم ثبت شده ببینم.
تو خونه هم هرکاری کردیم شیر نخوردی که نخوردی ،هر چقد گشنه نگهت داشتم فایده نداشت همش گریه کردی و شیر نخوردی،دیگه اخرشم دلم طاقت نیاورد و برات شیر دوشیدم تو شیشه بهت دادم انگار دنیا رو بهت دادن و راحت خوابیدی آخه شب تا صبح از گشنگی و گرما خوابت نبرد،محمدعرفانم تو مثل مامان گرمایی هستی و ما نمیدونستیم واسه همین گرمت شده بود و گریه میکردی.
همه میگن شباهتت به منه و بابا جونت داره تو تک تک اعضای صورتت دنبال شباهت به خودش میگرده ، ولی خب من نه ماه زحمت کشیدم و آفریییین که مثل خودمی.
پسر گلم مثل بابات مهربون باش مثل نسیم،بخشنده باش مثل دریا،وعاشق باش مثل بابا نسبت به من .
اردیبهشت:
بردیمت بهداشت و بیمارستان کودکان برای معاینات و آزمایشات اولیه البته من نمیتونستم ببرمت،مامان گلی و بابا بردنت، خدارو شکر همه چی خوب بود و زردی هم نداشتی.
اردیبهشت:
دیشب یکم صورتت زرد بود، و صبح بردیمت ادامه آزمایشات و انجام دادیم یکم زردی داری ولی دکتر گفته جای نگرانی نیست.
زردیت بین 8و7 خداکنه بالاتر نره چون من واقعا توان تحمل مریضی مخصوصا زردیت و ندارم عزیز مامان.
اردیبهشت:
دوباره بردنت برای ازمایش زردی و کشت ادرار. زدی شما یک درجه اومده بود پایین.
امروز هفت روزگیت نافت هم افتاد عزیزم .
اردیبهشت:
امروز بابا برگشت پارسیان آخه پنجشنبه و جمعه کلاس داشت و دانشجوهاش عقب بودن واسه همین باید میرفت ولی شما غصه نخوری قند عسلم شنبه برمیگرده پیشمون.
اولین بسته ی پوشکت تموم شد(اینم واسه خودش اولینه دیگه)
اردیبهشت:
امروز فهمیدم مامان گلی و بابات به من راست نگفته بودن زردیت چقدره همینجوری بهم گفته بودن رو هفت و هشته اما در واقع زردیت رو دوازده بود اما خدارو شکر اومده بود پایین و رو نه بود.
خرداد:
برای اولین بار خودم پوشکت و عوض کردم قربونت بشم الهی.
خرداد:
واسه اولین بار من شمارو بغل زدم و با هم رفتیم دکتر ، دکتر کودکان آقای رحمتی شمارو معاینه کرد وگفتن قند عسل من سالمه سالمه و 200 گرم هم وزن گرفته .
زودی بزرگ شو پسرم،نه خیلی بزرگ که از اغوشم دور باشی فقط اونقدر بزرگ شو که من نخوام دیگه دربدر دنبال لباس سایز دوصفر برات بگردم عزیزم.
و امشب شما اولین داروی زندگیت و خوردی انشاالله همیشه سالم باشی و دارو نخوری.
اینم داروی دارو که نیست ویتامین AD هستش.
خرداد:
اولین سالروز تولدم با تو،اولین سالروز تولدم که مادرم.
دوست داشتیم کیک بخریم و سه تایی جشن بگیریم اما حال ناخوش پسر خالم حالی برامون نذاشت و به خریدن یه جعبه کیک بسنده کردیم.
انشاالله سالی دیگخ که شما شیطون شدی و با انگشت میری تو کیک.
خرداد:
اولین دور دور رفتن خانوادگی،باباگلی و مامان گلی،مامان و بابا، و دایی و شما قندعسل،رفتیم سوپرمارکت تعاونی روستایی خرید کردیم.
خرداد:
اولین پوشکی که بابا برات خرید.خرید کردن برای تو حتی پوشک خریدن هم لذت بخشه.
*پوشک کومفی 26 تومن(بمونه واسه آیندت که بعدا بگیم وای چقد ارزووون بود یادش بخیر)
خرداد:
اولین اوف شدنت توسط چوب زیر بغل دایی جونت.
خرداد:
میخواستم برات امشب ،شب نیمه شعبان جشن عقیقه بگیرم قندعسلم اما بخاطر فوت شدن پسرخالم نشد.
انشاالله چند ماهه دیگه یه ولیمه میدم و عقیقت میکنم عشق مامان.
خرداد:
و بالاخره امروز تسلیم شدم و بعد از 25 روز شیر دوشیدن اونم با وضعیت بد دیسک کمرم بهت شیر خشک دادم.
شیر نان 18 هزار تومن.
خرداد:
پسر گلم در استانه ی یک ماهگیت ختنت کردیم .
خیلی درد داشتی عشق مامان ،ولی با استامینوفن آروم شدی البته از ساعت دوازده که ختنت کردیم تا هفت شب گریه کردی و بعد اروم شدی ،استامینوفن بیحالت کرده بود ولی وقتی جیش میکردی اخم میکردی و یه ناله ی ضعیفی هم میکردی دلم برات کباب میشد که نای گریه کردن نداشتی.
*مطب دکتر خانعلی ساعت 12.30 ختنه انجام شد.
*اولینی که دوست نداشتم:اولین اشکی که از چشمات اومد امروز از درد بود انشاالله اشکای بعدی که از چشمای قشنگت میاد از شدت خنده باشه.
خرداد:
یک ماهگی قند عسلم.
قرار بود برات یه کیک کوچولو بگیریم واولین ماهگرد تولدت و جشن بگیریم.
اما نشد ،بدلیل ختنه شدنت و همچنین عزادار بودن ما نشد.
خرداد:
اولین قوطی شیر شما تموم شد، و ما فکر میکردیم هروقت اراده کنیم میتونیم بریم و برات شیر بخریم اما یهو دیدیم ای دل غافل شیر به این راحتی ها نیست که دیگه با دایی مصطفی هر چی داروخونه تو شهر بود و گشتیم تا از یه داروخونه برات شیر پیدا کردیمخ و دایی دو تا خرید و منم رفتم چهارتا خریدم مثلا سری کار کردیم،و بابا جونتم از پارسیان 7تا برات خرید.
خلاصه مامان جان اگر من از توی زندان برات پست گذاشتم بدون مارو به جرم احتکار شیر گرفتن چون ما تصمیم گرفتیم دست به احتکار عظیم بزنیم.
خرداد:
حلقه ختنت افتاد.
خرداد:
بردیمت دکتر خانعلی معاینه کنه و گفت خدا رو شکر ختنت خوب بوده.
خرداد:
واسه قند عسل یه گوسفند قربونی کردیم.
خرداد:
40 روز از با تو بودن گذشت گلکم.
تیر:
چند روزه دلدرد داری،دکتر میگه کولیک داری،تو بغلم فقط آروم میگیری و من همش نشستم و تورو رو پام گرفتم،دیگه با مامانم نوبتی تورو میگیریم که منم بتونم یکم بخوابم و دوباره انرژی بگیرم.
همه ی این سختی ها فدای سرت عزیزم تو آروم بخواب و به خودت نپیچ من بی خوابی و به جون و دل میپذیرم.
تیر:
دکتر رحمتی ازمایش مدفوع نوشته بود برات احتمال داده بود به پروتئین گاوی حساس باشی بعد از گرفتن جواب آزمایشت دیگه نبردم پیش رحمتی اینبار رفتیم پیش دکتر قهرمانی که فوق تخصص گوارش کودکان هستش،گفت به پروتئین گاوی حساس نیستی اما شیرت و عوض کرد و برات ببلاک کومفورت نوشت.
دکتر گفت باید بهت آب هم بدیم و ما از امروز بهت آب میدیم.
با این شیر آرومتر شدی عزیز مامان.
*بببلاک کومفورت 21 هزار تومن.
تیر:
امشب یدونه آغا گفتی قربونت بشم الهییی ،به امید کلمات و جملات شیرینت مامان.
آغا گفتنت شروع حرف زدنت مامان شروع رابطت با دنیای اطرافت،شروع یدنیا پرسش،و شروع آینده ای روشن.
تیر:
دوماهگی محمد عرفانم.
تیر:
امروز من وبابا و دایی شما رو بردیم آتلیه فتوکیانا که از شما عکس های خوشکل خوشکل بگیریم اما پسر خوش اخلاق من امروز به شدت بداخلاق بود و اصلا یه لبخند هم نمیزد هرچی مامان از اون سلام علیکم های کشیدش بهت گفت که شما از هر جا صدام و میشنیدی لبخند میزدی،امروز لبخند که نمیزدی هیچ اخم هم کرده بودی.اما ما با پافشاری فراوان از شما چند تا عکس گرفتیم .
امشب شب دلگیری بود خیلی گریه کردیم آخه داشتیم وسایل شمارو جمع میکردیم که بعد از سه ماه برگردیم خونمون دایی محمد صادقت خیلی گریه کرد خیلی زیاد،دلم نمیخواست برگردم اما بخاطر بابا مجبورم،بخاطر بابا باید دور از خانوادم باشم عزیزم ولی الان که تو هستی یکم بیشتر سرگرم توام و دوری کمتر اذیتم میکنه.
تیر:
امروز بالاخره راهی شدیم و برگشتیم خداحافظ بندرعباس شهر دوست داشتنی من به امید روزی که برای همیشه بیایم بندر زندگی کنیم.
امروز شما برای اولین بار اومدی خونمون.
البته اول واسه افطاری رفتیم خونه مامان جون اونجا برامون گوسفند قربونی کردن.
تیر:
رفتیم بهداشت که واکسن دوماهگیت و بزنیم البته باید دیروز میزدی چون میخواستیم برگردیم گفتم شاید تب کنی تو راه اذیت بشی واسه همین امروز آوردیمت .
برات پرونده تشکیل دادن وگفتن چون تعطیلی های عید فطر در پیشه دارومون تموم شده دیگه سفارش ندادیم برید بعد از تعطیلی ها برگردید و ما برگشتیم.
تیر:
عید فطر اولین عید دیدنی های شما بود امروز عزیزم.
و یه روز خیلی خیلی وحشتناک یه تصادف وحشتناک همه چیز بخیر گذشت نمیخوام اصلا جزئیاتش و به یاد بیارم همین مقدار کافیه گلم.
تیر:
امروز واکسن دوماهگی شمارو زدیم
خدارو شکر تب نکردی ،خیلی میترسیدم تب کنی عزیزم اما خیلی خوب و عالی بودی فقط یکبار خیلی زیاد گریه کردی و وقتی پات و تکون میدادی یه کوچولو گریه میکردی.
مامانم اینا امروز رفتن خیلی دلم گرفته،دلم میخواست تو بخوابی و من یه دل سییییر گریه کنم.
مرداد:
از امروز با آقا محمدعرفان گلم شروع به تمرین بالا بردن حافظه و درک و فهمشون از محیط کردم با کتاب شیوه های تقویت هوش نوزاد،خیلی خوب جواب داد گلم و قشنگ بهشون دقت میکردی بخصوص به صفحه چهارش که میرسیدیم با دقت و تعجب تند تند دست و پا میزدی .
مرداد:
اولین خنده ی گل پسرم واسه باباش خونه ی مامانم اینا اونم ساعت دو شب .
قربونه خندیدنت بشم من چه ذوقی داره بزرگ شدنت مامان.
مرداد:
سه ماهگی محمد عرفانم.
مامان شما رو گذاشت پیش مامان گلی و رفت قشم.
البته واسه شما کلی خرید کردم و از خجالته تنها گذاشتنت در اومدم عزیزم.
بالاخره ثبت روزنگار تموم شد همش و تو یه تقویم جمع کرده بودم که نکنه یادم بره.
امیدوارم من و بابت اینهمه تاخیر ببخشید دوستای عزیزم
دوستون دارم